عکس های خنده دار شکلک های ساخته شده روی اشیا

عکس های خنده دار شکلک های ساخته شده روی اشیا

عکس های خنده دار شکلک های ساخته شده روی اشیا



emoticons built08 عکس های خنده دار شکلک های ساخته شده روی اشیا


شکلک های خنده دار اشیا



emoticons built09 عکس های خنده دار شکلک های ساخته شده روی اشیا


عکس های خنده دار



emoticons built010 عکس های خنده دار شکلک های ساخته شده روی اشیا


شکلک های خنده دار ساخته شده روی اشیا



emoticons built011 عکس های خنده دار شکلک های ساخته شده روی اشیا


شکلک های خنده دار ساخته شده روی اشیا



emoticons built012 عکس های خنده دار شکلک های ساخته شده روی اشیا


شکلک های خنده دار



emoticons built07 عکس های خنده دار شکلک های ساخته شده روی اشیا


عکس های خنده دار



emoticons built06 عکس های خنده دار شکلک های ساخته شده روی اشیا


شکلک های خنده دار ساخته شده روی اشیاء



emoticons built04 عکس های خنده دار شکلک های ساخته شده روی اشیا


شکلکهای خنده دار



emoticons built03 عکس های خنده دار شکلک های ساخته شده روی اشیا


 مطالب طنز و خنده دار



emoticons built02 عکس های خنده دار شکلک های ساخته شده روی اشیا


عکس های خنده دار



emoticons built01 عکس های خنده دار شکلک های ساخته شده روی اشیا

نوشته عکس های خنده دار شکلک های ساخته شده روی اشیا اولین بار در روبکا. پدیدار شد.


شعرهای عاشقانه ایرج جنتی‌عطایی

شعرهای عاشقانه ایرج جنتی‌عطایی

poems irajjannatibati1 شعرهای عاشقانه ایرج جنتی‌عطایی


ترانه های عاشقانه و زیبای ایرج جنتی عطایی



ایرج جنتی‌عطایی زاده 19 دی 1325 در مشهد است.



اشعار ایرج جنتی عطایی



هم خونه ی من ای خدا



از من دیگه خسته شده



کتاب عشق ما دیگه



خونده شده ،‌ بسته شده



خونه دیگه جای غمه



اون داره از من دور می شه



این خونه ی قشنگ ما



داره برامون گور می شه



اون دست گرم و مهربون



با دست من قهره دیگه



چشمای غمگینش با من



قصه ی شادی نمی گه



هم خونه ی من با دلم



خیال سازش نداره



دستای کوچیکش دیگه



میل نوازش نداره



شبا وقتی میرم خونه



بوسه به موهاش می زنم



سرش به کار خودشه



انگار نه انگار که منم



روزا وقتی میام بیرون



اون خودشو به خواب زده



خب ، مثل روزگار شده



یه روز خوبه ،‌یه روز بده



ای دل من ، ای دیوونه



بذار برم از این خونه



…………………………



ترانه های ایرج جنتی عطایی



ای شرقی غمگین ، وقتی آفتاب تو رو دید



تو شهر بارونی بوی عطر تو پیچید



شب راهشو گم کرد ، تو گیسوی تو گم شد



آفتاب آزادی از تو چشم تو خندید



ای شرقی غمگین



تو مثل کوه نوری



نذار خورشیدمون بمیره



تو مثل روز پکی



مثل دریا مغروری



نذار خاموشی جون بگیره



ای شرقی غمگین



بازم خورشید دراومد



کبوتر آفتاب



روی بوم تو پر زد



بازار چشم تو پر از بوی بهاره



بوی گل گندم تو رو به یاد میاره



ای شرقی غمگین ، زمستون پیش رومه



با من اگه باشی ، گل و بارون کدومه



آواز دست ما می پیچه تو زمستون



ترس از زمستون نیست که آفتابش رو بومه



شب آشیان شب‌زده، چکاوک شکسته‌پر 



رسیده‌ام به ناکجا، مرا به خانه‌ام ببر 



کسی به یاد عشق نیست، کسی به فکر ما شدن 



از آن تبار خودشکن تو مانده‌ای و بغض من 



از این چراغ مردگی از این بر آب سوختن 



از این پرنده کشتن و از این قفس فروختن 



چگونه گریه سر کنم که یار غم‌گسار نیست 



مرا به خانه‌ام ببر که شهر، شهر یار نیست 



مرا به خانه‌ام ببر ستاره دل‌نواز نیست 



سکوت نعره می‌زند که شب ترانه‌ساز نیست 



مرا به خانه‌ام ببر که عشق در میانه نیست 



مرا به خانه‌ام ببر اگر چه خانه، خانه نیست 



از این چراغ مردگی از این بر آب سوختن 



از این پرنده کشتن و از این قفس فروختن 



چگونه گریه سر کنم که یار غم‌گسار نیست 



مرا به خانه‌ام ببر که شهر شهر یار نیست 



ایرج جنتی عطایی



…………………………………



تو فکر یک سقفم، یک سقف بی‌روزن 



یک سقف پابرجا، محکم‌تر از آهن 



سقفی که تن‌پوشِ هراس ما باشه 



تو سردی شب‌ها، لباس ما باشه 



سقفی اندازه‌ی قلب من و تو .. واسه لمس تپش دلواپسی 



برای شرم لطیف آینه‌ها .. واسه پیچیدن بوی اطلسی 



زیر این سقف، با تو از گل، از شب و ستاره میگم 



از تو و از خواستن تو، میگم و دوباره میگم 



زندگیم‌و زیر این سقف، با تو اندازه می‌گیرم 



گم میشم تو معنی تو، معنی تازه می‌گیرم 



سقف‌مون افسوس و افسوس، تن ابر آسمونه 



یه افق یه بی‌نهایت، کمترین فاصله‎مونه 



تو فکر یک سقفم، یک سقف رویایی 



سقفی برای ما، حتا مقوایی 



تو فکر یک سقفم، یک سقف بی‌روزن 



سقفی برای عشق، برای تو با من 



سقفی اندازه‌ی قلب من و تو .. واسه لمس تپش دلواپسی 



برای شرم لطیف آینه‌ها .. واسه پیچیدن بوی اطلسی 



زیر این سقف اگه باشه، می‎پیچه عطر تن تو 



لُختی پنجره‌هاش‌و می‌پوشونه پیرهن تو 



زیر این سقف خوبه عطرِ خود‌فراموشی بپاشیم 



آخر قصه بخوابیم، اول ترانه پاشیم 



ایرج جنتی عطایی



شعرهای عاشقانه ایرج جنتی‌عطایی



گردآوری: روبکا

نوشته شعرهای عاشقانه ایرج جنتی‌عطایی اولین بار در روبکا. پدیدار شد.


شعرهای عاشقانه ایرج جنتی‌عطایی

شعرهای عاشقانه ایرج جنتی‌عطایی

poems irajjannatibati1 شعرهای عاشقانه ایرج جنتی‌عطایی


ترانه های عاشقانه و زیبای ایرج جنتی عطایی



ایرج جنتی‌عطایی زاده 19 دی 1325 در مشهد است.



اشعار ایرج جنتی عطایی



هم خونه ی من ای خدا



از من دیگه خسته شده



کتاب عشق ما دیگه



خونده شده ،‌ بسته شده



خونه دیگه جای غمه



اون داره از من دور می شه



این خونه ی قشنگ ما



داره برامون گور می شه



اون دست گرم و مهربون



با دست من قهره دیگه



چشمای غمگینش با من



قصه ی شادی نمی گه



هم خونه ی من با دلم



خیال سازش نداره



دستای کوچیکش دیگه



میل نوازش نداره



شبا وقتی میرم خونه



بوسه به موهاش می زنم



سرش به کار خودشه



انگار نه انگار که منم



روزا وقتی میام بیرون



اون خودشو به خواب زده



خب ، مثل روزگار شده



یه روز خوبه ،‌یه روز بده



ای دل من ، ای دیوونه



بذار برم از این خونه



…………………………



ترانه های ایرج جنتی عطایی



ای شرقی غمگین ، وقتی آفتاب تو رو دید



تو شهر بارونی بوی عطر تو پیچید



شب راهشو گم کرد ، تو گیسوی تو گم شد



آفتاب آزادی از تو چشم تو خندید



ای شرقی غمگین



تو مثل کوه نوری



نذار خورشیدمون بمیره



تو مثل روز پکی



مثل دریا مغروری



نذار خاموشی جون بگیره



ای شرقی غمگین



بازم خورشید دراومد



کبوتر آفتاب



روی بوم تو پر زد



بازار چشم تو پر از بوی بهاره



بوی گل گندم تو رو به یاد میاره



ای شرقی غمگین ، زمستون پیش رومه



با من اگه باشی ، گل و بارون کدومه



آواز دست ما می پیچه تو زمستون



ترس از زمستون نیست که آفتابش رو بومه



شب آشیان شب‌زده، چکاوک شکسته‌پر 



رسیده‌ام به ناکجا، مرا به خانه‌ام ببر 



کسی به یاد عشق نیست، کسی به فکر ما شدن 



از آن تبار خودشکن تو مانده‌ای و بغض من 



از این چراغ مردگی از این بر آب سوختن 



از این پرنده کشتن و از این قفس فروختن 



چگونه گریه سر کنم که یار غم‌گسار نیست 



مرا به خانه‌ام ببر که شهر، شهر یار نیست 



مرا به خانه‌ام ببر ستاره دل‌نواز نیست 



سکوت نعره می‌زند که شب ترانه‌ساز نیست 



مرا به خانه‌ام ببر که عشق در میانه نیست 



مرا به خانه‌ام ببر اگر چه خانه، خانه نیست 



از این چراغ مردگی از این بر آب سوختن 



از این پرنده کشتن و از این قفس فروختن 



چگونه گریه سر کنم که یار غم‌گسار نیست 



مرا به خانه‌ام ببر که شهر شهر یار نیست 



ایرج جنتی عطایی



…………………………………



تو فکر یک سقفم، یک سقف بی‌روزن 



یک سقف پابرجا، محکم‌تر از آهن 



سقفی که تن‌پوشِ هراس ما باشه 



تو سردی شب‌ها، لباس ما باشه 



سقفی اندازه‌ی قلب من و تو .. واسه لمس تپش دلواپسی 



برای شرم لطیف آینه‌ها .. واسه پیچیدن بوی اطلسی 



زیر این سقف، با تو از گل، از شب و ستاره میگم 



از تو و از خواستن تو، میگم و دوباره میگم 



زندگیم‌و زیر این سقف، با تو اندازه می‌گیرم 



گم میشم تو معنی تو، معنی تازه می‌گیرم 



سقف‌مون افسوس و افسوس، تن ابر آسمونه 



یه افق یه بی‌نهایت، کمترین فاصله‎مونه 



تو فکر یک سقفم، یک سقف رویایی 



سقفی برای ما، حتا مقوایی 



تو فکر یک سقفم، یک سقف بی‌روزن 



سقفی برای عشق، برای تو با من 



سقفی اندازه‌ی قلب من و تو .. واسه لمس تپش دلواپسی 



برای شرم لطیف آینه‌ها .. واسه پیچیدن بوی اطلسی 



زیر این سقف اگه باشه، می‎پیچه عطر تن تو 



لُختی پنجره‌هاش‌و می‌پوشونه پیرهن تو 



زیر این سقف خوبه عطرِ خود‌فراموشی بپاشیم 



آخر قصه بخوابیم، اول ترانه پاشیم 



ایرج جنتی عطایی



شعرهای عاشقانه ایرج جنتی‌عطایی



گردآوری: روبکا

نوشته شعرهای عاشقانه ایرج جنتی‌عطایی اولین بار در روبکا. پدیدار شد.


داستان آموزنده ی غوغای سکوت

داستان آموزنده ی غوغای سکوت

importance silence text داستان آموزنده ی غوغای سکوت


داستان کوتاه غوغای سکوت



غوغای سکوت



روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار
علوفه گم کرده است. ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی
بود. بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی
کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی
آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید.



کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد
به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا
باز هم ساعت پیدا نشد.



کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی
که کشاورز از ادام? جستجو نومید شده بود، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست
به او فرصتی دیگر بدهد. کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، “چرا
که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد.”



پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون
انبار فرستاد. بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار
علوفه بیرون آمد. کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که
چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد.



کشاورز پرسید، “چطور موفّق شدی در حالی که
بقیه کودکان ناکام ماندند؟”پسرک پاسخ داد، “من کار زیادی نکردم؛ روی زمین
نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان
جهت حرکت کردم و آن را یافتم.”



ذهن وقتی که در آرامش باشد بهتر از ذهنی
که پر از مشغله است فکر میکند. هر روز اجازه دهید ذهن شما اندکی آرامش یابد
و در سکوت کامل قرار گیرد و سپس ببینید چقدر با هوشیاری به شما کمک خواهد
کرد زندگی خود را آنطور که مایلید سر و سامان بخشید.

نوشته داستان آموزنده ی غوغای سکوت اولین بار در روبکا. پدیدار شد.


داستان آموزنده ی غوغای سکوت

داستان آموزنده ی غوغای سکوت

importance silence text داستان آموزنده ی غوغای سکوت


داستان کوتاه غوغای سکوت



غوغای سکوت



روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار
علوفه گم کرده است. ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی
بود. بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی
کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی
آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید.



کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد
به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا
باز هم ساعت پیدا نشد.



کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی
که کشاورز از ادام? جستجو نومید شده بود، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست
به او فرصتی دیگر بدهد. کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، “چرا
که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد.”



پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون
انبار فرستاد. بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار
علوفه بیرون آمد. کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که
چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد.



کشاورز پرسید، “چطور موفّق شدی در حالی که
بقیه کودکان ناکام ماندند؟”پسرک پاسخ داد، “من کار زیادی نکردم؛ روی زمین
نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان
جهت حرکت کردم و آن را یافتم.”



ذهن وقتی که در آرامش باشد بهتر از ذهنی
که پر از مشغله است فکر میکند. هر روز اجازه دهید ذهن شما اندکی آرامش یابد
و در سکوت کامل قرار گیرد و سپس ببینید چقدر با هوشیاری به شما کمک خواهد
کرد زندگی خود را آنطور که مایلید سر و سامان بخشید.

نوشته داستان آموزنده ی غوغای سکوت اولین بار در روبکا. پدیدار شد.